چون شد آن حلاج بر دار آن زمان

شاعر : عطار

جز انا الحق مي‌نرفتش بر زبانچون شد آن حلاج بر دار آن زمان
چار دست و پاي او انداختندچون زبان او همي‌نشناختند
سرخ کي ماند درين حالت کسيزرد شد خون بريخت از وي بسي
دست بريده به روي هم چو ماهزود درماليد آن خورشيد و ماه
روي خود گلگونه بر کردم کنونگفت چون گلگونه‌ي مردست خون
سرخ رويي باشدم اينجا بسيتا نباشم زرد در چشم کسي
ظن برد کاينجا بترسيدم مگرهرکه را من زرد آيم در نظر
جز چنين گلگونه اينجا روي نيستچون مرا از ترس يک سر موي نيست
شيرمرديش آن زمان آيد به کارمرد خوني چون نهد سر سوي دار
کي چنين جايي مرا بيمي بودچون جهانم حلقه‌ي ميمي بود
در تموز افتاده دايم خورد و خورهر که را با اژدهاي هفت سر
کمترين چيزيش سر دار اوفتدزين چنين بازيش بسيار اوفتد